آخرین مقالات

داستان هشتم | وطنم ایران

مرز «مهران» از هميشه شلوغ‌تر بود. خبر اختلاف مرزی عراقي‌ها با ايران باعث شده تا مرزداران عرب رفتار مناسبي نداشته باشند و عبور از مرز به خاك ايران براي زائران كربلا به كندي صورت بگیرد. مرتضي گفت: «ما كه قمقمه‌هاي آبمون پيشمونه. بچه‌هاي امام حسين (ع) چی کشیدن توی این گرما؟» عباس جرعه‌ای آب نوشید و گفت: «سلام بر حسین (ع)». «نعمت» دستمالي از برادرش ـ محمدتقي ـ گرفت و …
ادامه مطلب

داستان هفتم | تردید

انقلاب اسلامی ایران تازه پیروز شده بود که محمدتقی داورپناه، سوار بر هواپیما از آمریکا به سمت اروپا پرواز می‌کرد. غم، چهره‌اش را برافروخته بود. مردم کشورش تازه طعم آزادی را چشیده بودند و به استقلال رسیده بودند، اما پذیرش این آزادی برای آنانی که خود ادعای آزادی داشتند، سخت بود. به همین خاطر دست به دسیسه می‌زدند و چشم نداشتند که رفاه و پیشرفت مردم ایران را ببینند. با …
ادامه مطلب

روایت ششم | بهترین سنگ‌ها برای جزیره آرام

خدا بيامرزد مش نصرالله را! سرش را كه زمين گذاشت، پشتش خيرات بود و حسنات. كم‌ترين چيزي كه از ندارترين آدم‌ها برمي‌آمد، صلوات بود و «حمد» و «قل‌ هوالله» كه نثار روحش مي‌كردند و چه کسي است كه نداند همين يک سوره‌ي «حمد» و سه بار خواندن «قل هوالله» در عالم برزخ چقدر به کار مرده می‌آید؟ مش نصرالله كه مُرد، حساب و كتابش را با همه صاف كرده بود. …
ادامه مطلب

داستان پنجم | دختر نجیب مش نصرالله

خانه‌ي اجاره‌‌اي ميدان شوش، براي مستأجران اتاق‌هايش آب اگر نداشت، براي محمدتقي نان داشت. در اتاق صاحبخانه، نام معصوم‌ترين دختر را «اعظم» گذاشته بودند. پدر این دختر، «مش نصرالله» آدم زحمتكشي بود. در کار بافندگی پتو بود و پتوهای ژاندارمری را می‌بافت. دسترنج خودش و سهم‌الارثي كه از پدرش برایش مانده بود را داد به اين خانه و به رسم آن روزهاي تهران، اتاق‌هایش را گذاشت براي اجاره. خانه در …
ادامه مطلب

داستان چهارم | يك روز کاري با اوس رحمان

خروس‌خوان در ميدان شوش، غوغايي بود. براي خيلي از اهالي محل، زندگي شروع مي‌شد. هرچند بودند داش مشتي‌هايي كه تازه راه خانه را پيش مي‌گرفتند؛ اما توي آن خانه‌هاي قديمي، زن‌ها كتري‌ها را از شير كنار حوض وسط حياط پر مي‌كردند و روي چراغ علاءالدين مي‌گذاشتند تا براي مردهایشان چاي و صبحانه‌ آماده كنند. جوانان خانه به سنگكي سرِ گذر مي‌رفتند و ساعتي بعد، لقمه نان داغي بود و ليوان …
ادامه مطلب

داستان سوم | تهران، شهر آرزوها

غروب كه مي‌شد، كارگران معدن سنگ کوه آتشگاه ‌با پاي پياده و گاهي اوقات پاي برهنه به سمت سه‌ده حركت مي‌كردند. محمدتقي با تعدادي از دوستان جوان كه نيرومندتر از كارگران پا به سن گذاشته بودند، با خستگي بيش‌تري به سمت خانه حركت مي‌كردند؛ چون آن‌ها جور همكاران و همشهري‌ها بزرگ‌تر از خود را مي‌كشيدند و ديگر تاب و توان نداشتند تا مسير هميشگي به سمت خانه را به راحتي …
ادامه مطلب
سبد خرید

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش